نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تفّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تبدﱡد. تحترف. برقشه. اصداع. تصدّع: مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. حکیما ز بهر تو شد در طبایع جواهر نه از بهر ایشان پریشان. ناصرخسرو. ، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تَفَّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تَبَدﱡد. تَحَتْرُف. برقَشَه. اصداع. تصدّع: مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. حکیما ز بهر تو شد در طبایع جواهر نه از بهر ایشان پریشان. ناصرخسرو. ، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط